بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

«هستْ‌بودِ دو پاس‌بخش»

نویسنده: امیرحسین بهاردوست

زمان مطالعه:4 دقیقه

«هستْ‌بودِ دو پاس‌بخش»

«هستْ‌بودِ دو پاس‌بخش»

نخستین شبی که پا به پادگان گذاشته بودم، نخستین کسی که با او گفت‌وشنود داشتم، «محسن» بود؛ هنگامی که ماگ بزرگم پر از قهوه بود و او داشت از تشخص گروه موسیقی «متالیکا» سخن می‌راند و من بحث را به «حبیب» و قطعه‌ی «خرچنگ‌های مردابی»اش پیوند دادم.

 

وقتی به عنوان «پاس‌بخش» بر می‌خواست تا نگهبانان را بیدار کند و بر سر پاس‌هایشان بفرستد، به آرامی از روی تخت بلند می‌شد -تخت‌های آسایشگاه پادگان دوطبقه است و تخت من،طبقه‌ی بالای تخت محسن بود- تا مبادا من هم از خواب بیدار شوم ولی به هر روی، من هم بلند می‌شدم و با نور سبز شب‌خوابی که در فضا بود، او را دنبال می‌کردم که چگونه به سراغ نگهبان‌های «پاسِ دو» می‌رود و چگونه آن‌ها را بیدار می‌کند. وقتی به آرامی اسم کوچک نگهبان را صدا می‌زد تا بیدارش کند با خودم می‌گفتم چقدر شب‌هایی که محسن پاس‌بخش است دل‌نشین است و چقدر به من مجال می‌دهد که «هستی این‌جا» را لمس کنم.

 

به هر جهت حضور در پادگان آموزشی سربازی، یک تعلیق بزرگ بود حتی به بزرگی تعلیق‌های داستان‌های کوتاه گی‌دو موپاسان. در همین تعلیق تحمیلی با من بود. پاس‌بخشی‌هایمان در جایی که زمان به تبعید رفته بود، شب را زودتر به سپیده می‌رساند.

 

محسن عاشق «متال» بود و من به «کانتری» گرایش داشتم و همین کش‌وقوس‌ها میان  گیتار الکتریک و گیتار، باعث می‌شد زیر بار جاماندگی خرد نشویم.

 

من و محسن، اغلب کنار هم راه می‌رفتیم و صدای پوتین‌هایمان، روی شن‌های خشک در قعر شب می‌پیچید. هربار که نور برجک‌ها  داخل چشم‌هایمان می‌افتاد گویی برق چشمانمان می‌خواست انذار دهد که این‌جا «هنوز» پایان جهان نیست. وقتی اغلب سربازان به سمت سلف غذاخوری یورش می‌بردند، من ماگ بزرگم را پر از آب جوش می‌کردم و کمی نسکافه گلد -که در پادگان همانند طلا ارزش داشت- در آن می‌ریختم و کنار محسن می‌نشستم و لیوان کوچک او را هم پر می‌کردم؛ ناگاه وقتی پاهایمان در پوتین‌ها پس از رژ‌ه‌های عصرگاهی سر از پا نمی‌شناختند، شروع می‌کرد و می‌گفت: « راسکولینکف رو توی جنایت و مکافات یادته؟ دقیقاً الان ما مثل اونیم!» من با خنده جوابش رو می‌دادم: «راست می‌گی! فقط ما کسی رو نکشتیم ولی واقعاً داریم تاوان چیزی رو پس می‌دیم که نمی‌دونیم چیه».

 

در آن کشمکش‌هاکه من نگران «خاموشی» بودم و این‌که ممکن است دیر به آسایشگاه برسیم، چهره محسن تغییر می‌کرد و گویی خود را در یکی از کنسرت‌های متالیکا می‌یافت و هر وقت با چشم‌هایم می‌خواستم به او بفهمانم که دیگر کافیست می‌گفت: «تو می‌خوای فرار کنی!» و من قانع می‌شدم و طبق عادت مألوف، دژبان چون محتسب سر می‌رسید و یک پاس‌بخشی تنبیهی برایمان ثبت و ما را شادمان می‌کرد.

 

محسن استاد لحظه‌های کوچک و روزمره بود. بخاری که از سرهایمان در گرما بیرون می‌زد و نور چراغ‌قوه نور دیوار شب؛ محسن از همه این‌ها داستان می‌ساخت و برای چنگ‌زدن به معنایی کوچک در دل یک روزمرگی بزرگ، بهترین چیزها را انتخاب می‌کرد. محسن می‌دانست چه‌قدر به «امیل زولا» علاقه دارم  و شب‌های زیادی ما را در داستان‌های زولا قرار می‌داد؛ پادگان را مثل یک معدن تصور می‌کردیم؛ جایی که انسان‌ها به اجبار در آن فرسوده می‌شدند و محسن در دل تاریکی، و در این گفتمان ناتورالیستی، صدایی بود که تجسم انسانیت بود. وقتی از «متال» می‌گفت، گویی با صدایی کوبنده، «هستی»مان را در پادگان جار می‌زد و من سعی می‌کردم با «کانتری»، رویای دشت‌های آزاد را زنده نگاه دارم. به نحوی من و محسن، «مقاومت و گریز» بودیم. دو شخصیت بودیم که در یک جهان داستانی زیست می‌کردیم. شاید آن زیست، همانند داستان‌های «امیل زولا»، نمونه‌ای کوچک از زیست انسان مدرن بود که می‌خواست کرامت خویش را دل فرسودگی بیابد.

 

ترس از جاماندن، تنها یک تجربه‌ی ذهنی است. اکنون محسن در بندرعباس سرگرم کسب‌وکارش است و من در شیراز سرگرم گذران تحصیلات تکمیلی و با وجود فاصله، تجربه‌های مشترک و «هستْ‌بود»های پاس‌بخشی هم‌چنان با ماست. با این شرح، جاماندگی حقیقی وقتی رخ می‌دهد که احساس، تفکر، خاطرات و تجربه‌های مشترک فراموش شود.

 

فاصله‌ها و ترس‌ها، باعث فرسایش می‌شود ولی وضعیتی ذهنی هستند که منجر به «آگاهی» می‌شوند؛ چنان‌که برای من شده‌اند.

 

فاصله‌ها، فرصتی هستند برای بازاندیشی «هستْ‌بود»هایی که مهم‌ترین عنصر در زندگی اجتماعی ما هستند. از نظر «هایدگر»، بودن همیشه «هستیِ این‌جا»ست و من کنار محسن همین را تجربه کردم و داستانی ناتمام از «امیل زولا» را به پایان رساندم و به گمانم از چیزی جا نمانده‌ام. صبر کن! جا مانده‌ام؟!

امیرحسین بهاردوست
امیرحسین بهاردوست

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.